درست در ساعاتی که از قم به سمت مهران حرکت کردم، دوستان عزیز و جهادی نشرشهیدکاظمی خبر دادند که بالاخره کتاب
گلولههای داغ چاپ شد. .
ده روز مانده بود به اربعین . حال خراب من فقط با نفس کشیدن در میان سیل جمعیت عاشقان حسین خوب میشد. عاشقانی که تبدیل به گلولههای داغ می شوند و در قلب دشمن فرو می روند.
یک روز مانده به اربعین برگشتم و نشستم پشت لپتاپ. هنوز کتاب به دست خودم نرسیده! اما چه زیباست که مولایم حسین علیه السلام ذرّه ذرّه عرض ارادت ما را اقیانوس اقیانوس پاسخ میدهد. پاسخی سراسر نور و محبت. الحمدلله ربّ العالمین.
بعضی عناوین فصلهای کتاب از این قرار است:
قلقلک کف پای مردم! ؛ عاشقانه امجاسم ؛ ویلچر معلول! ؛ قدم جای قدمهای جابر ؛ پیرمرد ماساژور ؛ هر چه بهداشت رعایت کرده بودم به فنا رفت! ؛ عاشقانه سیدحیدر ؛ زوجه ماکو، تدخین لامشکل! ؛ همهاش تقصیر شما هاست!
خبرگزاری مهر: گلوله های داغ راهی کتابفروشیها شد
خبرگزاری مشرق: در پیادهروی اربعین حواستان به «گلولههای داغ» باشد! + عکس
خبرگزاری رسا: «گلوله های داغ»؛ از پیاده روی اربعین تا قلب دشمن
نکته:
میتوانید این کتاب را با مراجعه به فروشگاه اینترنتی من و کتاب خریداری فرمایید.
یا سیدی یا مظلوم
ای حماسی ترین عشق عالم
میبری جان من را دمادم
زائرت میشوم اربعین ها
در سپاه توام هر محرم
ای ذبح اعظم مولا
ای نور چشم زهرا
ای قبله گاه دل ها
یا سیدی یا مظلوم
مولای من یا سیدالشهدا علیه السلام حال و روز دلم خراب است و تنها با نفس کشیدن در سیل جمعیّت عاشقانت آرام میشود، مرا بپذیر دارم میآیم.
دست دلم را بگیر که با معرفت بیایم و با محبت و عشق قدم بزنم و با معرفتی بالاتر برگردم.
انشاءالله فردا عازم هستم و به نیابت از همه مخاطبین گرامی قدم جای قدمهای جابر میگذارم.
معرفی کوتاه کتاب:
این کتاب روزنوشتهای انتقال ضریح امام حسین علیه السلام از قم به کربلاست. انتشارت سوره مهر تاکنون هفت بار این کتاب زیبا و تأثیرگذار را در ۳۳۱ صفحه به چاپ رسانده است. سیزدهمین پویش مطالعاتی روشنا همین روزها روی این کتاب در حال برگزاری است. تقریظ مقام معظم رهبری بر این کتاب روح و روان هر انسانی را به وجد میآورد.
جملاتی زیبا از کتاب:
بعضی از مردم گل در دست داشتند و وقتی ضریح میرسید به آنها، گلها را پرت میکردند سمت آن. بعضی هم شکلات پخش میکردند. همان روزها کاروانی هم از کربلا رفت سمت کوفه که مردم سمت آنها سنگ پرت میکردند.(ص۳۶)
در جایی، تریلی را متوقف کردند و گوسفندی قربانی کردند. خون گوسفند که جاری شد حاج محمود زد زیر گریه. آرام گفت: « روز عاشورا حجت خدا را همینطوری سر بریدند.»
رضا، از پنجره، به کسی که گوسفند را قربانی کرد گفت: « زبانبسته را چرا اذیت کردی؟ خُب چاقویت را تیز میکردی! » (ص۸۹)
حجت گفت: « یک نفر دستم را محکم گرفته بود و میکشید، تا بیاید بالا.» گفتم: « آخ دستم کنده شد.» یارو با خونسردی گفت: « جانت فدای امام حسین علیه السلام بشود، دست که چیزی نیست! » (ص۱۵۲)
پسری ده ، دوازده ساله تنها پشت یک وانت کنار جاده ایستاده بود. چون دور وانت را زنها گرفته بودند، نمیتوانست پیاد شود. موهایش گِلی بود. به سر و سینه میزد و مثل ابر بهار اشک میریخت. (ص۱۶۲)
مجتبی قانونی هم کسی را هل داده بود که نیاید روی تریلی. جوان از پایین گفته بود: « حیف که آدمِ امام حسین علیه السلام هستید، والّا میکشتیمتان!» (ص۱۶۶)
کمی که جلوتر رفتیم دو رودخانه در دزفول جاری بود، یک دز، در بستر همیشگیاش، یکی هم رودخانه مردم، در خیابان کنار دز و به موازات آن. (ص۱۹۲)
یاد حرف آن بندهخدا افتادم که وقتی ازش پرسیدند از اینکه ضریح را میسازید چه حسی دارید؟ گفته بود: « ما ضریح را نمیسازیم، ضریح ما را میسازد.» گفتم: « سردار ما ضریح را نیاوردهایم، ضریح ما را آورده و دارد میبرد.» (ص۲۲۲)
گفتم: « راستی سعید، تو خجالت نکشیدی سردار ماساژت داد؟» گفت: « به خاطر ماساژ نه! ولی وقتی دستم را بوسید، خجالت کشیدم! » (ص۲۲۷)
تمام جاده پر بود از پرچم، کوچک و بزرگ، رنگ و وارنگ. روی یکی از پرچمها مطلب قشنگی نوشته شده بود:
یا حسین لک عهدا بالوفا
قبرک فی قلبی لا فی کربلا (ص۲۷۴)
پسر جوانی سماجت میکرد. گفتم: « پسرجان ول کن الان زمین میخوری. » پسر که فهمید دیر یا زود باید تریلی را رها کند به من گفت: « ببین من فرشادم، من را به اسم دعا کن کربلا.» بعد تریلی را ول کرد. داشتیم دور میشدیم که داد زد: « فرشاد . یادت نره. » همان جا نشست به گریه و کف دستش را کوبید زمین. دور میشدیم و فرشاد نشسته بود کنار جاده. من هم نشستم پشت تریلی به گریه. حاضر بودم همه چیزم را بدهم جایم را با فرشاد، جوان نهرمیانی، عوض کنم. (ص۱۴۰)
متن تقریظ مقام معظم رهبری را در ادامه بخوانید:
ادامه مطلبجزء از کل / استیو تولتز / ترجمه پیمان خاکسار
معرفی کوتاه کتاب:
رمانی فلسفی-روانشناسی عمیق و پر تعلیق ، گاه منزجر کننده و ناامید کننده، گاه امیدوارانه و امیدبخش .
چاپ چهل و نهم آن را از نشر چشمه در نمایشگاه کتاب خریدم گران! فکر نمیکردم اینقدر پر کشش باشد که تمام۶۵۶ صفحهاش را پشت سر هم در سه روز بخوانم. رمانهای حجیم معمولاً حوصلهسربر هستند و من تحمل تمام خواندشان را ندارم، این اولین رمان حجیمی بود که از اول تا آخرش را خواندم. نمیدانم دیوانگی شخصیتها مرا گرفته بود یا بینش فرافلسفی و چرند و پرند گویی مارتین دین !
عباراتی جذاب از کتاب:
بقیهی اوقات کلاسهایش را در اتاق خواب برگزار میکرد؛ لای صدها کتاب دستدوم، عکسهای ترسناکی از شاعران مرده، شیشههای آبجو، بریدههای رومه، نقشههای قدیمی، پوست موزهای سیاه خشکیده، بستههای سیگارِ نکشیده و زیرسیگاریهایی پر از سیگارِ کشیده. (ص۱۳)
بله، وقتی به انتظار مرگ روی تخت دراز کشیده بودم داشتم نقشه میکشیدم. به تمام کرمها و لاروهایی که در زمین قبرستان بودند فکر میکردم و اینکه چه سوروساتی در انتظارشان است. هلههوله نخورید ای لاروها! گوشت آدم در راه است! شامتان را خراب نکنید! (ص۳۱)
اولین دفن لحظهی مهمی ست برای یک شهر. شهری که یکی از خودش را دفن کند شهر زندهای است. فقط شهرهای مردهاند که مردههایشان را صادر میکنند. (ص۳۲)
به حرف آوردن آدمبزرگها کار سادهای بود. انگار همیشه دنبال حفرهای میگشتند تا فاضلاب تصفیهنشدهی زندگیهایشان را در آن خالی کنند. (ص۹۳)
جواب داد، هر چند مثل فشفشهای که روز زمین فش فش میکند و جرقه میزند و بعد ناگهان خاموش میشود. به گذشته که نگاه میکنم میبینم بعد از یک عمر نوشتهی ریزِ زیرِ تیترِ اصلی برادرم بودن، چقدر مذبوحانه دلم توجه میخواست. (ص۱۲۲)
بازویم را گرفت. چیز وحشتناکی در چشمانش دیدم. انگار میگریستند و بدنش را از نمک و تمام مواد معدنی ضروری پاک میکردند. بیماریاش داشت تلفات میگرفت. لاغر شده بود. پیر شده بود. (ص۱۵۶)
آن سه هفته انتظار رسماً شکنجهای ماهرانه و پیچیده بود . به بیتابی یک سیم بودم. میتوانستم نوک بزنم ولی نمیتوانستم بخورم. میتوانستم چشمانم را ببندم ولی نمیتوانستم بخوابم. میتوانستم بروم زیر دوش ولی نمیتوانستم خیس شوم. روزها مثل بناهای یادبودی جاودانه از جا تکان نمیخوردند. (ص۱۷۸)
لبخند پدرم باز عریضتر شد. شبیه شامپانزهای شده بود که برای آگهی تلویزیونی روی لثهاش کرهی بادامزمینی مالیدهاند. (ص۳۰۵)
زمان گذشت. خورشید مثل یک آبنبات طلاییرنگ زکام در آسمان حل شد. به خاطر بیتوجهی فرزندش را از دست داده بود. درست مثل کسی که بچهاش را روی سقف ماشین بگذارد و یادش برود برش دارد و راه بیفتد. (ص۳۶۹)
یک روز صبح با قیافهای شبیه یک انگشت شست زیادی خیس خورده وارد کلاس شد. بعد ایستاد و چشمانش را گشاد کرد و با نگاهی که سوراخمان میکرد به تکتکمان خیره شد. (ص۳۷۶)
اطرافم جیرجیرکها سروصدا میکردند. انگار داشتند نزدیکم میشدند تا محاصرهام کنند. فکر کردم یکیشان را بگیرم و بکنمش توی پیپ و دودش کنم. (ص۴۰۹)
من و بابا یک گوشه به زور خودمان را جا کرده بودیم، ساندویچشده بین کیسههای برنج و یک خانواده بدسیگاریِ اهل جنوب چین. در آن قفس داغ و پرعرق تنها هوایی که تنفس میکردیم بازدم بقیهی مسافران بود. (ص۶۱۲)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه کتاب:
یکی از آن بیست و سه نفر خاطرات دو سال دیگر از اسارتش را با زبانی داستانی و قوی و پر از زیبایی جزئی نگرانه روایت میکند. این کتاب ادامه کتاب آن بیستوسهنفر است که به رشته تحریر درآمده است. انتشارات سوره مهر در مدت شش ماه، شش بار این کتاب تأثیرگذار را به چاپ رسانده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
بوی نان برشته پیچیده بود توی آسایشگاه. دلمان ضعف میرفت. نانی در کار نبود. ملّا یک عالمه خمیر خشک شده نرم ریخته بود توی قصعه و گذاشته بود روی علاءالدین و با قاشق نرمنرمک به همشان میزد. (ص۲۷)
شب توی آسایشگاه با منظره عجیبی روبهرو شدیم. لباسهای پخته شده که گرمای آب گشاد و بدفرمشان کرده بود، پر بودند از شپشهای گنده به اندازه دانه گندم و بادکرده و آبپزشده! حالمان گرفته شد. (ص۷۰)
آخر شب بود. همه خواب بودند. یک نفر از شدت تشنگی بیدار شد. ته تشت هنوز کمی آب مانده بود که داشت زیر پنکه باد میخورد. اسیر تشنه آمد نشست کنار تشت. لیوان کوچکی هم دستش بود. خودم را به خواب زدم. میخواستم ببینم به آب جیرهبندی لب میزند یا نه. لحظهای به موجهای دایرهای روی آب خیره شد، بعد نگاهش را از آب گرفت، سرش را بالا گرفت، آهی کشید و با لب تشنه رفت سر جایش خوابید! (ص۲۱۷)
آفتاب در غروبگاه بود که امیر را آوردند، پا. در راه رفتنش رنجی دیده میشد از دور، اما نه که شکسته باشدش. یک طرفش جواد، یک طرفش گروهبان علی و در دستانش دسته کلنگی و تازیانهای از کابل، و امیر روی ریگهای تیز و برنده راه میآمد، با پاهایی خونچکان و دم فرو بسته و نشکسته بود و عذابی در چهرهاش پیدا و رنجی سنگین بر شانزده سالگیاش. (۲۱۳)
مطالب بیشتر:
بیکتابی / محمدرضا شرفی خبوشان
لحظههای انقلاب / محمود گلابدرهیی
ادامه مطلبمعرفی کوتاه کتاب:
داستان دختری به نام نورا (از کودکی شاگرد امام صادق علیه السلام بوده) که در قصر هارون به مناظره با دانشمندان عصر خود مینشیند و با بیان و منطق قوی همه را محکوم میکند. ولایت حضرت امیرالمومنین علیه السلام را اثبات کرده و به کمک بعضی از یاران علی بن یقطین به سوی مدینه فرار میکند.
سه ماه از انتشارش توسط نشر عهد مانا گذشته که به چاپ دوازدهم رسیده است. زبان قوی و صحنه پردازی های ماهرانه با نثری جذاب و شیرین این رمان را خواندنی کرده است. این اثر ماندگار و زیبا ۱۳۶ صفحه دارد.
جملاتی زیبا از کتاب:
یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زمان بر همه جای آن نشسته بود. چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی میرفت. از کنج حیاط ظرف کهنه مسی را برداشت و افتاد به جان حوض، اما حواسش جای دیگری بود؛ به حرفهای نورا . (ص۱۴)
شهر سرزنده بود و مردم در تکاپو. آفتاب ملایمی میتابید. نسیم خنکی که بوی درختان و سبزهزار و نمِ دجله را با خود به همراه داشت، به صورتش زد. (ص۲۰)
یونس یکشبه شده بود مرید جابر و آدمِ نورا. گاهی با خودش فکر میکرد که از بصره تا بغداد را آمده دنبال کیمیا، آنوقت مثل شیفتهها افتاده دنبال کارهای جابرِ بازرگانِ بیچیزِ رافضی! (ص۲۳)
یونس انگار هنوز داشت وزن ابراهیم را لابهلای سلولهای ذهنش میسنجید. بت ابراهیم در چشمانش شکسته بود. (ص۷۸)
رو به ابراهیم پرسید: « مگر ابوبکر و عمر از پیامبر نشنیده بودن که فرمود: « علی با حق است و حق با علی؟ » چرا گواهی او را نپذیرفتند؟ آیا دلیلی جز کفر آنان به رسول خدا دارید؟! » (ص۱۱۴)
مطالب بیشتر:
ادامه مطلب
معرفی کوتاه کتاب:
خاطرات آزاده و رزمنده ۱۳ ساله مهدی طحانیان است با قلمی جذاب و تأثیر گذار. انگار خدا میخواست که او زنده بماند و در ۱۳ سالگی به اسارت نیروهای وحشی بعثی دربیاید و ۹ سال مقاومت کند. معجزه امام زمان علیه السلام در کنج اتاق بازجویی وقتی سرگرد محمودی خبیث به قصد فلج کردن او ، با گرز معروفش به کمر او میزند اما با نظر امام زمان عج گرزش تکه تکه و ریش ریش میشود ! او زنده میماند تا برای ما روایت کند استقامت و مردانگی و ولایت پذیری یک سرباز کوچک امام را.
عبارتهای جذاب از کتاب:
جفت پاهایش تیر خورده بود. نمیتوانست راه برود. اما کار عجیبی کرد. یکدفعه کف دستهایش را گذاشت زمین و پاهایش را برد بالا و شروع به راه رفتن کرد! پاهایش در هوا بود و ههای خون مثل تکههای جگر گوساله از زیر فانوسقهاش میافتاد زمین! فرمانده سریع به سمت ما دو نفر دوید مرا هل داد یک طرف و سر سربازان عراقی داد کشید و به عربی دستور داد؛ دستور آتش!
یکدفعه چند سرباز عراقی در چشم بههمزدنی خشابهایشان را در تن این تکاور شجاع خالی کردند! چند ثانیه بدن او میان زمین و هوا مثل یک ستون ماند. بعد از آن مانند یک پهلوان به خاک افتاد. (ص۲۵)
مترجم به طرفم آمد و اولین سوالی که پرسید این بود: « تو چند سال داری؟» قبل از اینکه جواب بدهم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم، با بسم الله گفتنم ولولهای افتاد توی سربازها، انگار شوک بهشان وارد شده بود. بی توجه به هیاهو، بلند پاسخ دادم: « سیزده سال » و هیاهو و ولوله بالا گرفت.
مترجم پرسید:« تو را به زور از مهدکودک به جبهههای جنگ آوردهاند؟»
جواب دادم: « من داوطلب به جبهه آمدم. زیر هیجده سال اجازه آمدن به جبهه ندارد. من سه سال دوره دیدم تا مسئولین راضی شدند به جبهه بیایم.» (ص۴۲)
یک شب دیدم کرمعلی مثل هر شب ایستاده و نماز میخواند. . با صدای بلند میگفت، سیصد تا الهی العفو را باید میگفت. متوجه شدم کسی که کنار کرمعلی خوابیده بود چند دقیقهای میشد که از صدای او بیدار شده و کلافه است. یکدفعه از جا بلند شد و پتو را انداخت سر کرمعلی و او را پیچید داخل پتو و زور میزد او را بخواباند، حالا کسی که این کار را میکرد خودش نماز شبخوان بود اما دیگر کلافه شده بود! اول از کارش ناراحت شدم اما دیدم میگوید: « آخه لامصب بگیر بخواب! اینقدر شبها بیدار میشوی میگوید الهی علف . الهی علف، مستجاب الدعوه هم که هستی، همه غذای ما شده علف، علفی نیست که عراقیها به خورد ما ندهند. چقدر بهت بگویم بابا بگو الهی العفو!»
ادامه مطلبمعرفی کوتاه:
زندگی داستانی سردار شهید حاجعلی محمدیپور فرمانده گردان ۴۱۲ لشکر ۴۱ثارالله کرمان که در سال ۷۶ به همت کنگره شهدای لشکر ۴۱ ثارالله به چاپ رسیده است. کتابی زیبا و جذاب با قلمی روان و دلچسب ، مورد توصیه اکید استاد عزیزم جناب آقای مرتضی سرهنگی
جملاتی زیبا از کتاب:
حاج علی سلاحش را برداشت و از چادر بیرون آمد. هوا سرد بود. سوز سردی از طرف غرب میآمد و خود را به چادر میکوبید. سرما از کف زمین بالا میآمد. از پتوی کهنهی بچهها میگذشت و بر استخوانها مینشست.
افراد گروهانهای مختلف به سرعت از چادرها بیرون میآمدند. صدای برخورد خشک خشابها و اسلحهها از چادرها شنیده میشد. عدهای داشتند تجهیزات میبستند. یکی سراغ کلاه آهنیاش را از دیگران میگرفت. یکی داشت فانوسی را روشن میکرد و محمدی نسب بیسمش را امتحان میکرد.
تودهی درهمی که زیر نور ماه به زحمت دیده میشد، کم کم از هم باز شد. انگار جوی باریکی از چشمهای جدا میشد و راه میافتاد و راه باز میکرد. گردان در امتداد خط راه آهن خرمشهر- اهواز رو به شمال میرفت. پشت سرشان در آن دورها اروندرود خروشان جریان داشت.
معرفی کوتاه کتاب:
پرخوانندهترین نویسنده آمریکای لاتین بعد از گابریل گارسیا مارکز است. در این کتاب سخن از روح جهان و افسانهی شخصی هر فرد است که چگونه به دنبال گنج با کیمیاگر همراه میشود. این رمان پر کشش با ترجمه دل آرا قهرمان توسط انتشارات فروزان روز بیش از ۴۲ بار تا کنون به چاپ رسیده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
فاطمه در آستانهی خیمه ظاهر شد. با هم به نخلستان رفتند. میدانست که این خلاف سنت است، ولی حالا دیگر اهمیتی نداشت.
فاطمه حرفش را قطع کرد:
شبی که به آسمان بیمهتاب مینگریست به کیمیاگر گفت:
و مرد جوان در روح جهان غرق شد و دید که روح جهان جزیی از روح خداست و دید که روح خدا، روح خود اوست.
پس او هم حالا قادر بود که معجزه کند. (ص۱۴۵)
مطالب بیشتر:
ادامه مطلبمعرفی کوتاه کتاب:
برادر من تویی ، زندگینامه داستانی حضرت عباس علیه السلام است با قلمی روان و نثری پخته و دلچسب در روایت این بزرگ مرد تاریخ اسلام از کودکی تا شهادت. این کتاب ارزشمند تاکنون چهار بار توسط انتشارات کتابستان معرفت در ۲۱۰ صفحه به چاپ رسیده است.
جملاتی اثرگذار از کتاب:
عباس با پاهای لرزان از اتاق خارج شد. در کوچه دهها کودک ریز و درشت با کاسههای سفالی لبریز از شیر منتظر بودند با دیدن عباس شروع به همهه کردند.
کودکی یتیم کاسهای شیر دست عباس داد. عباس گریه کنان به کاسهی شیر خیره شد. به یکباره شیون بانو زینب و ن و کودکان از خانه بلند شد. کاسهی شیر از دست عباس افتاد و شکست. عباس به دیوار تکیه داد و زار زد. (ص۵۴)
شمر بر سر سربازانش فریاد کشید:
حمید بن مسلم ازدی با عصبانیت گفت:
عباس بارها از امام حسین علیه السلام اجازه خواست که به نبرد با دشمنان برود، اما امام نپذیرفت و گفت:
عباس سر پایین انداخته و گفته بود:
نگاهش به چند کودک افتاد که پیراهن بالا داده و شکم و سینهشان را بر خاک خنک سایهی خیمهها گذاشتهاند. بغضش ترکید. کودکان با دیدن عباس بلند شدند. ناله کردند:
مطالب بیشتر:
شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)
ادامه مطلبمعرفی کوتاه:
نخستین مجموعه داستان کوتاه این نویسنده قدرتمند با عنوان «مول» در این کتاب به همراه دو مجموعه داستان دیگر با عنوانهای «دریا هنوز آرام است» و «بیهودگی» به چاپ رسیده است. این داستانهای کوتاه در سالهای ۱۳۳۸ و ۱۳۳۹ و ۱۳۴۰توسط قلم توانمند احمد محمود نوشته شده است. نویسنده در این کتاب به شرح زندگی مردم فرودست جامعه جنوب ایران میپردازد و چه هنرمندانه و زیبا واقعیت خشن زندگی را به تصویر میکشد.
عبارتهای جذاب از کتاب:
لنگههای در قهوهخانهای مثل دهان مردهای که تمام زندگیاش با ناامیدی گذشته باشد، نیمه باز بود و از لایشان یک نوار پهن روشنایی کمرنگ روی برف کوچه افتاده بود. (ص۱۳)
به جای تنفس خرناسه میکشید. تنش عرق کرده بود. بوی عرق تند و زننده بود، بوی آب گندیده حمام میداد، آب گندیده حمامی که مردم یک ماه تمام برای غسل تویش غرغره کرده باشند و بچهها از گرمی آن خوششان آمده و تویش شاشیده باشند. (ص۴۸)
پاهایش از خاکهای نرم و داغ میسوزد و عرق توی چروکهای صورت آفتاب سوختهاش که قهوهای رنگ است میلغزد. رشته موی سفیدی از زیر روسری زرد رنگش بیرون زده است و روی پیشانیش چسبیده است.(ص۹۷)
خاکهای گرم و شوره زده کف و روی پاها و لای پنجههای بچهها را میسوزاند و بچهها فریاد میکشند و مادرها با هم حرف میزنند. (ص۹۸)
آنقدر هوا ساکت است که حتی بیرق بالای کلبه هم نمیجنبد. (ص۱۰۶)
ممولی تلوتلوخوران میآید. پیراهنش را به دست گرفته است. بدنش پرمو است و سیاه. مثل خرسی که از توی زغالدانی بیرون زده باشد. عرق لابلای موهای چرب و چرکش زنگوله بسته است. (ص۱۲۰)
اسب زیر خاموت سنگین گردنش خم شده بود و چرت میزد، دندههایش از زیر پوست خشکیده بیرون زده بود و قطرههای باران لای آنها میلغزید. (ص۱۲۹)
به پوتینها اشاره کرد که رنگ اخرایی تیرهای داشت و کثافت رویشان کوره بسته بود و به پاهایش سنگینی میکرد.
-بعه، تو هم که اگر به چیزی پیله کنی از خجالت کنه بیرون میای . بابا حیا کن ، دست از سر این پوتینا بردار . عینهو مرغ کرچ میمونه . (ص۱۷۳)
پیرمرد به دشواری روی تخت چندک زد و قطره قطره چای را از لب استکان مکید. (ص۲۱۶)
مطالب بیشتر:
کوه مرا صدا زد / محمدرضا بایرامی / داستان بلند نوجوان
این کتاب از مجموعه کتاب های طلایی سوره مهر محسوب می شود که توانسته جوایز بسیاری را در داخل و خارج کشور به خود اختصاص دهد. از جمله این جوایز می توان به جایزه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، وزارت فرهنگ وارشاد اسلامی، مجله سوره نوجوان و . در داخل و جایزه خرس طلایی استان "برن" و کتاب سال "سوییس" (جایزه مار عینکی آبی) اشاره کرد.
جملاتی از کتاب:
ننه پرده جلوی پستو را میزند کنار. حکیم تو میرود. من و صدف هم ریسه میشویم پشت سرش. ننه میگوید: « چه مرگتان است؟ حلوا که خیرات نمیکنند. »
بازوی صدف را چنگ میزنم.
-برو بشین سر درسهایت!
میایستد و لب ور میچیند.
-خودت چی؟
مشتم را گره میکنم.
-خودم؟ الان نشانت میدهم.
هوا را که پس میبیند، میرود و مینشیند سر جایش. (ص۲۵)
بس که میترسم جا بمانم، زودتر از وقتش بیدار میشوم. خوابآلود، کمی سر جایم مینشینم و بعد چشم میدوانم به دور و برم. ننه و صدف، آن طرف کرسی خوابیدهاند و چراغ روی تاقچه است و هی پت پت میکند و اتاق، نور به نور میشود. (ص۸۹)
باز هم تودهای از برف، پایین میغلتد و به دیواره سرخ و سیاه پرتگاه میخورد و مثل آبی که از بلندی بریزد، از هم باز میشود و پاشپاش میشود و بعد، صدایی میآید و انگار چیزی میغرد و یا سنگی قل میخورد و میبینم که دیگر نزدیک است دیوانه بشوم.
-عمو اسحاق کجایی؟ . عم . و اسحاااق! کجایی؟
صدا در صدا میپیچد و تکرار میشود و برمیگردد طرفم. انگار کوه است که دارد صدایم میزند. (ص۹۹)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
آبنبات پستهای / مهرداد صدقی / چاپ موسسه انتشارات کتاب چرخ فلک / رمان طنز / محسن پانزده ساله و ماجراهای عروسی خواهرش در کنار دامادی داییاش در ابتدای دهه هفتاد که در شهر بجنورد میگذرد / نثری روان و شیرین با لهجه مشهدی
بخشی از کتاب:
تقریبا همزمان با روزهای بازگشت داداش محمدم از عراق، صدام که به قول آقاجان باز جُوِش زیاد شده بود، به کویت حمله کرد. (ص۴۳)
همه جای وانت صدا میداد، به جز بوقش. به جز در داشبوردش هم به هر جایش که دست میزدی، باز میشد. حق با دایی بود که گوسفند برایش صرف نمیکرد؛ اما برای آن وانت قراضه، خروس که هیچی، چغوک هم زیاد بود. (ص۱۰۳)
آرایشگر چنان موهایم را ماشین میکرد که انگار در دید او، لذتی که در کچل کردن دیگران هست، در انتقام گرفتن نیست. کارش که تمام شد، به این نتیجه رسیدم که متأسفانه جمجمه بچه حلال زاده به داییاش میرود. احساس کردم این آه دایی است که مرا گرفته به دامبوشدن او خندیدم؛ اما حالا خودم شبیه «جیمبو» شده بودم. (ص۱۵۵)
مطالب بیشتر:
آنک آن یتیم نظر کرده / محمدرضا سرشار
معرفی کوتاه:
دشت سوزان / خوان رولفو / ترجمه فرشته مولوی / مجموعه داستان کوتاه / نشر ققنوس / برجسته ترین ویژگیهای آثار خوان رولفو ،طنز سیاه ، نثر درخشان و گزیده گو و پرداختن به واقعیتهای تحمل ناپذیر اما ناگریز زندگی است.
گزیدههایی از این نثر:
کاردش را بیرون کشید و شاخههایی را که مثل ریشه سفت و چغر بودند، و علفها را برید. نواله ج و چسبناکی را میجوید و با خشم آن را تف میکرد. دندانهایش را میمکید و دوباره تف میکرد. (ص۴۸)
هنچنان شیرجه میروند، قیقاج میزنند و بی آنکه از پریدن دست بردارند، سینههاشان را در آبگیرهای گل آلود فرو میبرند. (ص۶۱)
در سکوت میان آن مردها راه میرفت، با دستهای آویزان در پهلو. سحرگاه تاریک و بیستاره بود. باد آرام میوزید و بر زمین خشک که سرشار از بوی ادرارمانند آن جادههای غبارآلود بود، تازیانه میزد. (ص۱۰۴)
مطالعه بیشتر:
معرفی کوتاه:
داستانی بلند از ماجرای یک سرگرد که میخواهد از اسیرها اعتراف بگیرد. عمده داستان با گفتگو جلو میرود که مهارت بالای نویسنده را میرساند. این کتاب توسط انتشارات نیروی زمینی ارتش در سال ۱۳۷۲ به چاپ رسیده است.
بخشی از کتاب:
در خیلی زود باز شد و ستوان با سینی آمد تو. توی سینی لیوانی پر از یخ بود و یک بطر ماءالشعیر. گذاشتش جلوی سرگرد، روی میز. در ماءالشعیر را باز کرد ریخت تو لیوان. یخها توی لیوان بالا و پایین رفتند و کف سفیدی روی لیوان آمد. (ص۳۲)
سرگرد توی شیشه روی میزش خیره شده بود به موهاش: « خیلی چیزها.»
موهاش بد جوری سفید شده بود.
-« تو موهاتو رنگ نمیزنی؟ » .
سرگرد توی شیشه موهای بغل سرش را با دست مرتب کرد و گفت: « نگفتی! » (ص۴۰)
مرد نگاه میکرد به لیوان. یخ آب شده بود. همه این چیزها را در خواب دیده بود. میدانست وقتی یخها آب شوند، حکم مرگش را بش میدهند. (ص۵۳)
من ده دقیقه وقت دارم فکر کنم و کلی فکر دارن . تو چی؟ تو می خوای این همه سالو به چی فکر کنی؟ (ص۵۴)
انسان گاه از خودش دور میشود. آن قدر دور که دلش برای خودش تنگ میشود. در به در دنبال خودش میگردد. زاویههای پنهان روحش را میکاود و باز خودش را نمییابد. به هر کس که میرسد، سراغ خودش را میگیرد. کسی نمیشناسدش، هیچ کس نمیشناسدش. (ص۷۵)
مطالب بیشتر:
بیست و هشت اشتباه نویسندگان - جودی دلتون
روی ماه خداوند را ببوس! - مصطفی مستور
چراغها را من خاموش میکنم / زویا پیرزاد
معرفی کوتاه:
لم یزرع به سراغ ماجرای کشتار شیعیان منطقه دجیل در عراق رفته است. شیعیانی که به خاطر سوءقصد و ترور ناکام صدام در روستایشان و نه توسط خودشان حتی، حزب بعث تمامی خانه و کاشانه و زمینهای کشاورزیشان را نابود میکند. این رمان برگزیده جایزه کتاب سال و جایزه ادبی جلال آل احمد و جایزه شهید حبیب غنی پور شده است و توسط نشر نیستان به چاپ رسیده است.
بخشهایی از کتاب:
دور شیر حلقه زده و همدیگر را هل میدهند. هر کس فقط به فکر خودش است و توجهی به دیگران ندارد. برای سعدون تصاویر گویی کند میشوند و زمان گویی کش میآید. آفتابی که صورت سربازان را گداخته و گردوخاکی که در هوا معلق است و روی و مویشان را هم پوشانده . انگار روز قیامت است و همه از قبرها بیرون آمدهاند. (ص۱۶۰)
باران میبارد؛ درشت، پر آب، دم اسبی ، اریب و با شدت تمام و مدام و مدام! آسمان گویی می خواهد هر چه را که بالا رفته بود، به زمین برگرداند! (ص۳۲۵)
مه به زمین چسبیده است. پیچوتاب خوران همه جا را پر میکند و جلو میآید. خانهها، نخلها، زمینهای سوخته و آدمها، غرق میشوند و محو. تیرگی همهشان را بلعیده است. معلوم نیست هستند یا نه؛ وجود دارند یا خیالی هستند در خیالی؟ سایهوارههایی مانده است ازشان؛ فقط! (ص۳۴۳)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
رمان هیس به استقبال مرگ رفتن سه شخصیت را روایت میکند. شخصیتهایی که هر کدام به دلیلی ناچار به مردن هستند. پاسبانی (راوی) که تا انتهای رمان نامش گفته نمیشود. با کلمه ستوان یا لوطی خطاب قرار میگیرد. جهان شاه که متهم به قتل هفده دختر است. و مجید که جسدش با سر له شده کنار اتوبان افتاده.
رمان هیس یک تجربه تکرار نشدنی است. شیوه روایت منحصر به فرد و خاص. متنی قابل تأویل. نام گذاری خاص. و با گذشت بیش از یک دهه از نگارش این رمان هنوز تازگی و جذابیت فرم را دارا میباشد. و به نظر میرسد با هر بار خوانش از نو نوشته میشود.
به نظر میرسد با اینکه این رمان مربوط به خودکشی و قتل است اما مفاهیم عالی انسانی را میتوان از لابه لای آن برداشت کرد. حتی مفاهیم عرفانی و اسلامی را البته اگر خواننده خودش اهل باشد. نشر ققنوس تاکنون ۹ بار این رمان را به چاپ رسانده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
آرام از پلههای زنگ زده که گِل و سبزی له شده چسبیده بود بهش رفتم بالا. وسط راه پله بودم که صدایی شنیدم. ایستادم. دولا شدم و از لای میلهها تو دفتر را نگاه کردم. (ص۱۳)
کاش عقلم میرسید یک مرگ باافتخار انتخاب میکردم. آدم زرنگ کسی است که از مردنش هم مثل زندگیاش لذت ببرد و الا چه فایده دارد آدم بمیرد، بهتر است که زنده باشد و رنج ببرد. (ص۹۶)
رمقهای آخرش بود دیگر. حرفهایش کش میآمد توی دهانش. عین مستها شده بود. (ص۱۱۲)
از دردی که میکشیدم هم خوشم میآمد هم میترسیدم. مثل مادری که از لگدهای بچه توی شکمش کیف میکند ولی از زاییدنش ترس دارد. (ص۱۸۳)
صبح که از خانه میخواستم بیایم بیرون، گردنبند حلبی را انداخته بودم گردن زری(درخت انگور). شاید پنج دقیقه همین طور زل زده بودم به نوشته رویش: من مال توام. . شاید برای همین دلم نمیآمد با چاقو روی تنهاش اسمم را حک کنم که یادش بماند مال من است. بی آنکه بفهمم زری جزئی از من شده بود. جزئی که بعد از مرگم هم نفس میکشید. مثل بچه که مادرش سر زا رفته باشد. خوبیاش این بود که برای نفس کشیدن آن بچه زنی را زخمی نکرده بودم، اسمم هم رویش حک نبود. (ص۲۶۴)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
مهرعلی کارمند دولت است که تمام فکر و ذکر او نوشتن یک رمان و چاپ آن است . او به خصوص به یاد دوران سربازی خود و ستوانی به نام منصور مرعشی است و دوست دارد در مورد او بنویسد. یک ستوان لات و دور از انضباط ، اهل قمار اما پر دل و جرأت که از مقامات بالا نیز هوای او را دارند. در همین حال متوجه می شود پرونده ای که زیر دست اوست مربوط به همان ستوان است و خود ستوان نیز به عنوان ارباب رجوع در همان روز به او مراجعه می کند. آنها با یکدیگر همسفر می شود و مرعشی از فلسفه و استعفا و . می گوید . وقتی به خانه می رسند متوجه می شوند که پدرزن مهرعلی نیز در حال نوشتن فیلم نامه ای در مورد منصور مرعشی است اما از نظر او مرعشی یک قاتل بی رحم است و همه داستان ها در هم گره می خورد . قصه پردازی های مرعشی ، خاطرات مهرعلی ، داستان مهرعلی ، فیلم نامه سرهنگ ، نامه ی مادرزن مرعشی و . داستان های تو در تو در کنار هم قرار می گیرند تا خواننده در مورد خط سیر واقعی تصمیم بگیرد .
پیچ در پیچ بودن داستان ها و روایت ها و نوعی فانتزی که وارد ماجرا شده، کتاب را خواندنی کرده است . لحن بیانش هم شاعرانه و خیال انگیز است.این کتاب که توسط انتشارات مرکز به چاپ رسیده در سال ۱۳۸۱ برنده جایزه ادبی یلدا شده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
گروهبان ایزدی هم تحفهای بود که آن سرش ناپیدا! سر تاس و صورت زیادی سفیدش همیشه از تمیزی برق میزد. تبعید شدهای مجرد و وسواسی بود که هر روز تمام لباسهای زیر و رویش را میشست و اتو میکشید. (ص۱۱)
رنگش پریده بود و به مهتابی میزد، ولی طنین صدایش محکم بود، و همین صلابت حیرتم را برمیانگیخت . قلبم مثل پلنگی وحشی سر به دیوار سینهام میکوبید. (ص۶۹)
تا چشم باز کردم دندانهای طلا و پوزه خیس صاحب مسافرخانه تو ذوقم زد.صدایش هم یادآور ماغ گاو بود. یادم نمیآمد چرا گاوم زائیده؟ فقط چانه و زیر چشمم درد میکرد. چه کرده بودم که گاوم زائیده بود؟! (ص۱۲۲)
کاپشن صمد تنگ است. بی آنکه دست از بازی بکشد با مهارت درش میآورد. منصور هم بلوزش را از تن میکند. عرقگیر رکابیاش سیاه است. خالکوبیهای ظریف روی بازوهایش به چشم میآید. زنی، مردی ، تاجی ، پادشاهی . ! (ص۱۴۶)
صبح منصور رفت سراغ عصمت ریزه میزه که از آن پاچه ورمالیدههاش بود. عصمت تو آشپزخانه صبحانه میخورد. منصور بالا سرش ایستاد و گفت: بدهیهای شوکت هندی با من . (ص۲۷۵)
مطالعه بیشتر:
انتخاب شده به عنوان بهترین رمان سال ۱۳۷۸
معرفی کوتاه:
دستمایه رمان " نیمه غایب " زندگی پنج تن از نسل جوان و جوانی پشت سر گذاشتهی امروز ، در دانشگاه و میانهی کشاکش های سال های دهه ی شصت است. در داستان بیشتر به کش مکش و رابطه انسان ها و اجتماع و تخاصم بین آنها پرداخته شده و به قرارداد های سنتی و غیر سنتی و زندگی هر یک از شخصیتها با آنها و مشکل آنها با سنت ها و در گیری هایشان. این کتاب تا کنون ۱۸ بار توسط نشر چشمه تجدید چاپ شده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
کشیک شب، نرس ، فقط مانتویی نازک، تکیه داده به تخت ایستاده، توی تاریکی، چشمها نیمهباز ، با سری که انگار روی گردن سنگینی میکند و جایی نیست تا سنگینیاش را روی آن بگذارد. نفسهایی عمیق و آرام. همان طور در پیچ و تابی نرم و کند در هوا. (ص۸)
شاخههای گل توی دستهاشان گرفته بودند و چشمهاشان خیس از اشک بود یا مات و پشت لایهای از اندوه. به تریلیها رسید که چنان کند و بیتکان پیش میرفتند که انگار روی هوا بودند و فقط درجا میزدند. دستها از کنار و روی هم دراز میشد تا به اولین تابوتها برسند و آنها را مسح کنند یا گل به روشان بریزند، که از سفری دراز برگشته بودند- از پایان جنگ نزدیک به دو سال گذشته بود. (ص۷۰)
تلخی چای زبان و سق دهان و بعد گلو و بعد تمام سینهاش را پر میکند. به سرفه میافتد و نفسش در نمیآید. اشک توی چشمش جمع میشود و سرفهاش تمام نمیشود. صورتش را اشک میپوشاند. گریه نمیگذارد درست سرفه کند و سرفه امان نمیدهد که نفس بیرون بیاید. (ص۱۴۶)
بیشتر صندلیهای پلاستیکی از حالا پر است و سرها خم روی میز، و دهانها پر، از استانبولی یا خنده یا حرف. سر و صدای سینیها و بشقابهای استیل از همه بیشتر است. دختر پشت سری چپچپ نگاهم میکند، مثل اینکه به نظرش غیردانشجوییام که آمده تا از ارزانی این غذای مزخرف استفاده کند. (ص۲۳۲)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
این کتاب شامل ده داستان کوتاه است. بخش زیادی از داستانهای پوکه باز مربوط به کشمکشهای روحی و نمایش حالات و درونیات شخصیتهاست. گاهی سنگینی و کندی عبور لحظات، فضای سرد و آکنده از مرگ و خالی از هر جنب و جوش و شوقی را به ما القا میکند. اکثر شخصیتهای مجموعهی پوکه باز” بسیار ساکت هستند و تنها نظاره گر محیط دور و بر خود میشوند. و از مجرای همین دنیای بیرون میتوان به درون آنها و دغدغههایشان پی برد. دیالوگ در داستانها کم است. و ما بیشتر شاهد مونولوگهای درونی شخصیت ها هستیم. این مجموعه داستان تا کنون دوبار توسط انتشارات نیماژ چاپ شده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
پیشانیاش را چسباند به جام خنک پنجره. کلاغی از روی سیم برق پرید. غروب بود. پایین را نگاه کرد. ماشین کنار خیابان بود، قراضه و با در تورفته طرف راننده و سقف مچاله. (ص۱۷ داستان برزخ)
از کوچه که بیرون آمدیم گفت میخواهد تا خود بازار همین طور بیاید که نیامد و لغزید و سینی از روی سرش افتاد و رفت وسط خیابان چند دور، دور خودش چرخید و ماند و نمک گفت: اینم شد جدول! (ص۳۳ داستان خوابهای جنوبی)
آتشی که برای پختن شام توی باغچه روشن کرده بودند، گاه شعله میکشید و تا لب پشت بام بالا میآمد و تمام پشتبامهای کوچه را روشن میکرد و ما از ترس کف پشتبام دراز میکشیدیم و . (ص۴۵ داستان خوابهای جنوبی)
دو دستش را مشت کرد و تا جا داشت فرو کرد توی جیب شلوار جین سیلورنشان و یخ کرد. جیب راست سوراخ بود و تماس دست سرمازده با پوست ران گزنده بود. کلاغی قارقار کرد. هردو نگاهش کردند. (ص۸۲ داستان باز غروب شد)
فتیله فانوس را که بالا کشید شاپرک پرید سوی سقف و دور سیم برق چرخید و به چراغ خورد و افتاد میان پوکههای فشنگ. از میان پوکهها گذشت و آمد از حاشیه پوستر رد شد و از روی موهای سیاه و بلند زن پایین رفت و دانه اشک را دور زد و به گردن اش که رسید ایستاد. (ص۱۱۹ داستان پوکه باز)
مطالب بیشتر:
روایت داستانی از ۱۵خرداد سال ۱۳۴۲
معرفی کوتاه:
این رمان نوجوان با دو زاویه دید «دانای کل» و «اول شخص» روایت شده که اول شخص آن نوجوانی است که در زمان حال به سر میبرد و تاثیرات واقعه ۱۵ خرداد را مشاهده میکند و با نگاهی جستجوگر در پی کشف ماهیت این واقعه برمیآید. به زیبایی برخورد امام خمینی ره با مزدوران شاهنشاهی و کشتار مردم قم و تهران را به تصویر کشیده است. این رمان جذاب توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
وقتی گفتم تاریخ، چیزی توی دلش باز شد و از دهانش بیرون آمد. کلمهی تاریخ، مثل یک کلید، در صندقچهی دلش را باز کرد؛ آن هم برای من؛ یک پسربچه شانزده ساله. (ص۱۴)
دلش میخواست کراواتش را شل کند و دکمهی بالایی پیراهنش را باز کند، کتش را دربیاورد و بگیرد روی دستش. جایش تنگ بود و دوزانو نشسته بود و کمربندش به شکم گرد و قلنبهاش فشار میآورد. حتی به ذهنش رسید که کمربندش را هم شل کند؛ ولی با خودش فکر کرد که حامل پیامی از اعلی حضرت است و بایدخودش را همین طور شقّ و رق نگه دارد. (ص۲۹)
جرأت نگاه کردن به چشمهای امام را نداشت. برای همین چشم دوخت به دستهای امام و با عجله جملاتی که چند بار برای خودش تکرار کرده بود، به زبان آورد:
-«من از طرف اعلی حضرت مأمورم به شما ابلاغ کنم که اگر شما بخواهید امروز در مدرسه فیضه سخنرانی بفرمایید، کماندوها را به مدرسه میریزیم و آنجا را دوباره به خاک و خون میکشیم، آتش میزنیم و مردم را به گلوله میبندیم.»
بعد آب دهانش را قورت داد. کمی سرش را بالا آورد و به صورت امام نگاه کرد. امام بی اینکه خم به ابرویش بیاورد، حتّی نگاهش هم نکرد و فقط به مردم عزادار نگاه کرد و بدون معطلی جواب داد: « ما هم به کماندوهایمان دستور میدهیم که فرستادگان اعلی حضرت را ادب کنند.» (ص۳۲)
یحیی افتادن دو تا از زنها را دید. بعد سیدحسین رومه فروش را هم شناخت که تیر بدنش را سوراخ کرده بود و روی زمین افتاده بود. مردم هجوم میبردند و جلو میرفتند و از گلولهها نمیترسیدند. انگار با افتادن هر نفر روی زمین، جمعیّت جان تازهای میگرفت و جلوتر میرفت. (ص۸۵)
مطالب بیشتر:
بیکتابی / محمدرضا شرفی خبوشان
معرفی کوتاه:
شروعش دلخراش و تکان دهنده است. ابتدا ابهاماتی دارد اما در نهایت روشن میشود. پر از تعبیرات زیبا و جدید است. این رمان توسط نشر افق به چاپ سوم هم رسیده است.
جملاتی از کتاب:
نگاه کنید. لکههای خون و تکههای پوست و گیسو بر دامنهی پردهی تور چسبیده است؛ در قاب پنجرهای که دیگر پنجره نیست. (ص۷)
سرش را بالا میگیرد. نگاهش پرپر میزند. بدون آنکه بداند از روز یا شب چه ساعتی است و در چه مکانی بیرون یا درون خود نشسته است . (ص۳۱)
خودم را چه در کل و چه در جزء از دنیا و مافیها و تاریکیها و روشناییها خلاص و غافل حس کنم و بوی زهم، آب صابون، شاش موش و زنگار شیشهها و قاب خیس درها و سیاهی آبها را به مشام بکشم. (ص۴۱)
گروهبان قلیچ قامت باریک و چغرش را با احتیاط و نیمه خمیده کج میکند و از لای در نیمه باز تو میآید. روی نوک پنجه پاورمیچیند. کلاهش را برمیدارد. قد میکشد و پاشنه به هم میکوبد. (ص۸۵)
اما گروهبان قلیچ سرپا بود. آنی پالنگ کرد و بعد دوید. بدون سر میدوید و قبل از خمیدن زانوهایش، بازوها را لرزاند و تفنگش را کج گرفت و آخرین گلولههایش را روی بوتههای برگ بیدی پیش پاهایش خالی کرد. (ص۹۹)
مطالب بیشتر:
روی ماه خداوند را ببوس! - مصطفی مستور
معرفی کوتاه:
زیبا مثل همه کارهای بایرامی . البته ضعیف تر از لم یزرع و مردگان باغ سبزش. روایتی است از زندگی سرباز جوانی که در گوشهای پرت از این سرزمین به مرور خاطرات تلخ گذشته نشسته است. این رمان توسط نشر افق به چاپ هشتم رسیده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
شاید آنها هم متوجه میشدند که چگونه عدهای از سربازها زیربار کولهپشتی و بند حمایل و بدتر از همه آن وزنهی سه کیلو و هفتصد و پنجاه گرمی که با دو خشاب پر چیزی در حدود پنج کیلو میشد، از پا درآمدهاند! (ص۱۹)
نشست روی سنگ. نرمه بادی میآمد و بخاری را که از زیر قطار برمیخاست، در هوا پخش میکرد. سربازها رفته بودند و دیگر صدایی نبود مگر صدای خروش رود که لابد بعدها فرصت کافی پیدا میکرد که ببیندش، و آن قدر زیاد که ذله شود. (ص۴۳)
صدای آب بیشتر شده بود و ستون غران و کفآلود آن را میدید که به پایههای برجا ماندهی پل کوبیده میشد و شتک میزد و میچرخید و میگذشت و میرفت. اما به کجا چنین شتابان؟ کجا میرفت؟ (ص۴۷)
نشست پای تانکر. کتری دوه کج شده بود و آب از دهانهی لولهاش قلقل میکرد و بیرون میریخت و بخار میکرد. صورتش را شست و کتری را جابجا کرده و چمباتمه زد کنار اجاق. (ص۵۵)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
این کتاب روایت تجربهای نزدیک به مرگ است. راوی که میخواهد ناشناس بماند، دیدهها و شنیدههای خود را در سه دقیقه مرگش نقل میکند، بسیار آموزنده است و با تمام آیات و روایات مربوط به معاد و قیامت انطباق کامل دارد.
برای هر یک از ما مطالعه این کتاب تجربهای فوقالعاده مهم و اثرگذار است، هر کس مناسب حالش! باید بخوانیم و بر زندگی گذشته خود تطبیق دهیم و اشک بریزیم و آه حسرت بکشیم که چگونه فرصت ها را از دست دادهایم و میدهیم.
جملاتی زیبا و مهم از کتاب:
معمولا وجود نورانی میپرسد که: با عمر خود چه کردهای؟ تقریبا همه کسانی که این مرحله را میگذرانند، با این عقیده به زندگی بار میگردند که مهمترین کار در زندگیشان، عشق و محبت به خدا و بندگان خداست و پس از آن علم و . (ص۹)
فشار روحی شدیدی داشتم. کم مانده بود دق کنم. نابودی همه ثروت معنویام را به چشم میدیدم. نمیدانستم چه کنم. هر چه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبت شده بود. (ص۲۷)
ای کاش کسی بود که میتوانستم گناهانم را به گردن او بیاندازم و اعمال خوبش را بگیرم! اما هر چه میگذشت بدتر میشد. جوان پشت میز ادامه داد: وقتی اعمال شما بوی ریا بدهد پیش خدا ارزشی ندارد. کاری که غیر خدا در آن شریک باشد به درد همان شریک میخورد. اعمال خالصت را نشان بده تا کار شما سریع حل شود. (ص۲۹)
خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال عبادتهای مرا برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دو سال نمازی که بیشتر به جماعت بود. دو سال عبادتم را دادم به خاطر اذیت و آزار یک مومن! (ص۳۵)
بنده خدا این پیرمرد، خیلی ناراحت و افسرده شد، اما چارهای نداشت. ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت سمت بهشت برزخی. برای تهمت به یک نوجوان، یک حسینیّه را که بااخلاص وقف کرده بود، داد و رفت! (ص۳۸)
جوان پشت میز به من گفت: آن عقرب مأمور بود تو را بکشد. اما صدقهای که آن روز دادی مرگ تو را عقب انداخت! همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم . (ص۴۴)
جوان پشت میز، وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جملهای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت: « اگر علاقمند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب میاندازد . » (ص۵۰)
در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیه السلام با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید. برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است. (ص۵۷)
این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟ او در مورد من زود قضاوت کرد.
ادامه مطلبمعرفی کوتاه:
در شعله های آب رمانی با موضوع دفاع مقدس است از سید مرتضی مردیها که در ۳۷۸ صفحه و توسط انتشارات علم در سال ۱۳۷۹ به چاپ رسیده است.
سید مرتضی مردیها نویسنده، فیلسوف، رومه نگار و مترجم ایرانی است. او استاد فلسفه و علوم ی دانشگاه علامه طباطبایی بود. مردیها مدیر گروه اندیشه رومه جامعه بود و با رومه های توس و نشاط نیز همکاری داشت. او در فروردین ماه سال ۱۳۸۹ از دانشگاه علامه طباطبایی اخراج شد و در مهرماه ۱۳۹۰ به فرانسه مهاجرت کرد. مردیها هم اکنون در مؤسسه مطالعات پیشرفته ردکلیف مشغول پژوهش است.
جملاتی زیبا از کتاب:
صدای یأس آلود کلاشنیکفی که روز زمین میافتاد، سه بار تکرار شد. هاشم از پشت نخل بیرون خزید. عبّود از سر دیوار جست زد و من هم آرام از پشت بشکه برخاستم. (ص۲۳)
خوشک خوشک ، خسته وار به سمت پل میخزیدیم. حرارت و لحن عبّود مرا کشان کشان به عقب برد و وصلم کرد به آن داستان سراییهای دیگرش. صدا همان صدا بود و سیما همان سیما. صدایی خش دار و گیرا و صورتی سبزه و استخوانی که همیشه دوکشاله عرق از شقیقههایش راه به روی بناگوش میکشید. (ص۶۴)
هر کس شکل و شمایلی دارد و قد و قامتی و لابد گذشتهای و سابقهای. اما الان همه با هماند. درهماند. فرشی با زمینه واحد، اما نقشهای مختلف. یکی اضطراب، یکی اطمینان. یکی بیخیال، یکی خوش خیال. یکی رگ جانش به چای و سیگار بسته، یکی شام و نهار را هم از یاد برده. یکی اشکهای فراق و دلتنگی غربت را هم لابه لای اشکهای مناجات خالی میکند، یک نه این به چشمش اشک میآورد، نه آن. با این همه ، همه رزمندهاند. قیافهها همه ناآراسته، نگران سرنوشت. (ص۸۶)
سایهها به طرف شرق کش میآمد. آهنج تیربار را باز کرده بود و داشت تمیزش میکرد. با حوصله، تمامی سر و سوراخها و گوشه و کنارش را با کهنه آغشته به گازوئیل میشست. و سیگاری کنار لبش. یک پلکش هم نیم بسته، از شکنجه دود سیگار. (ص۱۱۱)
مطالب بیشتر:
کمیک استریپهای شهاب / علی آرمین
معرفی کوتاه:
این رمان که توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده ، برنده جایزه بهترین رمان سال ۱۳۸۳ بنیاد گلشیری شده است. داستانی است که میان خیال و واقعیت می گذرد و زندگی شخصی به بن بست رسیده و عاصی را روایت می کند که پس از پایان دانشگاه به اجبار با همسر جوانش ، به گوشه ای پرت و کوهستانی ، منتقل و درآن محیط با مشاهده نارسایی ها و مشکلات خانوادگی به تعارض می رسد.
از آنجا که رمان در روایتی واقعی و وهمآلود در نوسان است نمیتوان خط داستانی سرراستی از آن بازگو کرد.
رمان با این جمله شروع میشود:
(خیلی ساده، مهندس کامران خسروی در یک سانحه رانندگی کشته میشود)
این جمله از خاطر مهندس کامران خسروی میگذرد.
جملاتی زیبا از کتاب:
هوا تاریک شده بود که بیدار شد. لامپ را روشن کرد و دید یک ردیف مورچهی ریز به پوست طالبیها هجوم آوردهاند، از سر و کول هم بالا میروند. به سینی دست نزد. (ص۸۸)
به مورچه ها سر زد، برایشان سوسک شکار کرد، گلها را آب داد و اشتها نداشت که شام بخورد. پای پنجره ایستاد و به درد دندانش اهمیت نداد. (ص۱۱۰)
تعجب کرد از پیرمرد و پسربچهای که زیر آفتاب داغ با هم ادای فوتبال بازی درمیآوردند. پسربچه اصرار میکرد به پیرمرد لایی بدهد. پیرمرد پاها را به هم چسبانده بود و تقلا میکرد لایی نخورد. پشتش را از سکوی داغ جدا کرد و درِ نوشابه را چرخاند، به صدای پسس آن گوش داد. (ص۱۲۹)
یکی از بالهایش را گرفت و کند، بعد رهایش کرد روی میز تا با یک بال بپرد. لبخندن ذرهای مربا برای مورچهها توی سینی گذاشت، برگشت تک بال مگس را به انگشت گرفت، برد توی مربا فرو کرد و به تقلاهای همچنانِ مگس زل زد. (ص۱۴۷)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
حماسهای باورنکردنی و زیبا ، تمام زیبایی های خونین صحرای کربلا را در بین نوجوانان بزرگمرد گردان امام حسین علیه السلام میبینید. تشنگیها ، تکه تکه شدنها و . ؛ مقاومت ۱۴روزه ، بدون غذا فقط با برگ انگور. این حماسه در عملیات والفجر ۲ در تابستان سال ۱۳۶۲ اتفاق افتاده که طی آن، گروهان میثم از گردان امام حسین (ع)، تپه سوم از تنگه دربندیخان عراق را فتح کرد و در محاصره نیروهای عراقی گرفتار شد و پس از ۲ روز مقاومت، سرانجام با شهادت نیروهای گروهان، تپه مجدداً به تصرف نیروهای عراقی در آمد. این کتاب یک سند تاریخی منحصر به فرد به شمار می رود؛ چراکه هیچ نوشته دیگری درباره این بریده از عملیات «والفجر ۲» وجود ندارد.
جملاتی از کتاب:
نماز آن شب، نماز عشق و فنای در حق بود. سیلاب اشک بود که بر گونهها میلغزید و بر زمین میریخت . آن شب با تمام وجود، بر حقارت انسان نماهایی که عمری در پی کسب لذات پوچ دنیوی سگ دو میزنند، شهادت دادم. (ص۴۹)
وقتی آب را در دهانش ریختم با وجودی که چشمانش بسته بود، با لحنی تند گفت: « بی انصاف، چرا این قدر آب میدهی؟! امام حسن علیه السلام بالای سر من ایستاده و قدحی از آب در دست دارد و میخواهد به من آب بدهد، آن وقت تو این قدر به من آب میدهی؟ » مجروحینی که این سخن را شنیدند بی اختیار گریه کردند . (ص۷۰)
بوی باورت سوخته فضا را پر کرده بود. از زیر آوار سنگرها، صدای نالههای دلخراش مجروحین به گوش میرسید. اجساد بسیاری با وضع دلخراش روی هم افتاده و بعضی کاملا متلاشی شده بود. همین طور بهت زده به اطراف نگاه میکردم. در لابهلای اجساد این اولیاء خدا، دستها و پاهای جدا شده و یا صورتهای متلاشی شده و شکمهای دریدهای را مشاهده کردم و نتوانستم طاقت بیاورم . تراکم اجساد در سطح تپه آنچنان بود که راه رفتن را غیرممکن میساخت مگر اینکه پا بگذاری بر بدنهای پاک جگر گوشههای امت. (ص۹۹)
مطالب بیشتر:
شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)
ما از تو به غیر تو نداریم تمنّا / حلوا به کسی ده که محبّت نچشیده
معرفی کوتاه:
خاطرات خوابگاهی دانشجوی دکترا در فرانسه که به خاطر حجاب و دست ندادن به مردها ، کانون توجه شده است و به عنوان یک زن نمونه ایرانی و اسلامی ، سفیر فرهنگی کشورش میشود البته با افتخار. این کتاب ارزشمند توسط انتشارات سوره مهر به چاپ شصت و هفتم رسیده است.
رهبر معظم انقلاب در یکی از دیدارها فرمودند: کتاب خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانمهایتان بخوانند.
جملاتی زیبا و اثرگذار از کتاب:
همون قدر بلند که نائل حرفش رو زد، جواب دادم: « دین اسلام میگه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید. من امبروژا رو دوست دارم، چون من رو به یاد خدا میندازه، چون خدا دوستش داره، چون خدا رو دوست داره، و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه. » . امبروژا (دختر آمریکایی) سرش رو آورد جلو. یه لایه اشک توی چشماش بود. آروم ازم پرسید: « اینی رو که گفتی واقعا دین اسلام گفته؟ »
-«آره من دروغ نگفتم.» (ص۵۳)
بغلم کرد. اشکاش روی مقنعهام میریخت. کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب. یه نفر این گوشه اتوبان برای خدا گریه میکرد؛ کاری غیرمعمولتر و غریبتر. چه حالی شدم! بغلش کردم. باهاش به خدا متوسل شدم. باهاش گریه کردم.گفتم: « اشکای فرشتهها روی صورت تو چی کار میکنه دختر مسلمون؟! » سرش رو بلند کرد. نگاهم کرد. گفتم: « اسلام یعنی تسلیم بودن در برابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی! » از پشت چشمههای چشماش خندید. (ص۹۳)
ژولی ، بعد از محمد، با همه خداحافظی کرد. وقتی به من رسید محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: « ممنوم ازت که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی! » درست متوجه موضعش نشدم. گفتم: « دین من چنین اجازهای نمیده؛ و گرنه تو که میدونی نامزد تو برای من هم محترمه. » همون طور که چشماش برق میزد گفت: « می دونم. میدونم. ممنون. » شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد: « میدونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم . » . امبروژا حرفاش رو شنید. حس میکنم به شدت به فکر فرو رفت. (ص۱۶۳)
خدا خودش کلید رو رو کرد. صفحه را باز کردم. بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن .شاید ده خطی خوندم که متوجه شدم جیک نمیزنه؛ نه صدایی، نه خندهای ، نه تی. یه دفعه دستش رو گرفت سمت من و گفت: « بده ببینم این کتاب رو . تو اصلا نمیتونی بفهمی اون چیه! » . ریاض دعا رو بلند بلند میخوند و سر ت میداد: « یا الهی و سیدی و مولای و ربی . صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک . » نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه میکرد؛ مثل یه بچه کوچک، سرش رو گذاشت روی میز. یه کم حسودیم شد. (ص۱۷۳)
یه کم فکر کرد و پرسید: « یعنی اگه رنگ لباس تو توجه مردی رو جلب کنه، تو اون لباس رو نمیپوشی؟! » گفتم: « اگه از حد متعارف خارج بشه، نه! نمیپوشم. »
-چرا؟!
-چون باید همهمون آرامش و راحتی نسبی داشته باشیم، وقتی توی اجتماعیم. من در امان باشم و بدونم من رو فقط با وجهه انسانی من میبینن. آقایون بتونن متمرکز بشن روی کارشون و خانوما مسابقه جلب توجه راه نندازن. همسر اون آقایون هم در آرامش باشن و بدونن خانومی در حال رقابت با اونا نیست.
نگاه تحسین آمیزی کرد و گفت: « خیلی منطقیه. آفرین بر اسلام! » (ص۱۸۹)
معرفی کوتاه:
این کتاب مجموعه سه داستان کوتاه و بلند از نویسنده قهّار و خوش قلم ایران است. داستانهای کجا میری ننه امرو؟ ؛ دیدار و بازگشت. انتشارات معین این کتاب را به چاپ رسانده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
چراغ راهنمایی چقدر طول کشیده بود هووف! یک لحظه فکر کرده بود که پاهاش مثل دو بادنجان پخته، تو چرم داغ کفشها ورم کرده است . بوق، بوق، بوق! (شروع داستان دیدار ص۴۹)
سواری، خلوت اتوبوس را و خلوت سهراهی را آشفته میکند. زنی بیدار میشود، شیشه پنجره را پس میکشد. مردی، خواب زده غُر میزند. زن شیشه را میبندد. صدای اتوبوس جان میگیرد. کنار جاده، ردیف درختان سیاهی میزند. (داستان دیدار ص۷۱)
باغ حاج تقی سرشار از عطر سبزه بود. عطر نخل، طلع نخل ، شبدر درو شده و جالیزهای گرمک و بتههای گسترده دستنبو و طعم کال خیار. تلمبه میکوفت و آب کف میکرد. ( داستان دیدار ص۷۲)
مطالب بیشتر:
حماسه تپه برهانی / سیدحمیدرضا طالقانی
معرفی کوتاه:
رهش رمان برگزیده یازدهمین دوره جایزه جلال آل احمد ، که توسط نشر افق به چاپ سیزدهم رسیده است. نویسنده توسعه شهری را دستمایه قرار داده و تأثیرات آن را بر عرصههای زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوج معمار در تهران به تصویر می کشد. به نظرم ضعیف تر از کارهای قبلی مثل قیدار و ارمیا است. اما هر چه باشد نثر امیرخانی هنوز هم دلبری میکند. و این تنها کتابی است که مردم برای خرید آن صف کشیدند!
بخشهایی از کتاب:
عاشق تاببازی است. وقتی سر میخورد به جلو، دهانش را تا ته باز میکند. جوری که حنجرهی صورتیاش پیدا میشود. دوست دارم سرم را فرو کنم در دهانش تا ببینم بعد از حنجره و بعد از نای، آیا از ریههایش سر در میآورم یا نه. مادر اگر سر در نیاورد، دستگاههای رادیولوژی و سونوگرافی سر در میآوردند؟ (ص۲۰)
زنم آیا من؟! نمیدانم. سالهاست که نمیدانم. باید زن باشم. از اسمم برمیآید که زن باشم، اما از رسمم نه .
پهلوهام چربی اضافه آوردهاند. از این طرف بگو کوه بیبی شهربانو و سه راه افسریه، از آن سو بگو شهریار و کرج . یادش به خیر، جوانیهام چه کمرباریک بودم . بگو نارمک تا آیزنهاور . وای .
ناخن شصت پای چپم هم روز به روز سیاهتر میشود و بزرگتر . نمیتوانم کوتاهش کنم . همین جور بزرگ میشود؛ شده است مثل قبر دهان باز کردهای که منتظر میّت است . (ص۷۶)
مطالب بیشتر:
داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی
درباره این سایت