روایت داستانی از ۱۵خرداد سال ۱۳۴۲
معرفی کوتاه:
این رمان نوجوان با دو زاویه دید «دانای کل» و «اول شخص» روایت شده که اول شخص آن نوجوانی است که در زمان حال به سر میبرد و تاثیرات واقعه ۱۵ خرداد را مشاهده میکند و با نگاهی جستجوگر در پی کشف ماهیت این واقعه برمیآید. به زیبایی برخورد امام خمینی ره با مزدوران شاهنشاهی و کشتار مردم قم و تهران را به تصویر کشیده است. این رمان جذاب توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
وقتی گفتم تاریخ، چیزی توی دلش باز شد و از دهانش بیرون آمد. کلمهی تاریخ، مثل یک کلید، در صندقچهی دلش را باز کرد؛ آن هم برای من؛ یک پسربچه شانزده ساله. (ص۱۴)
دلش میخواست کراواتش را شل کند و دکمهی بالایی پیراهنش را باز کند، کتش را دربیاورد و بگیرد روی دستش. جایش تنگ بود و دوزانو نشسته بود و کمربندش به شکم گرد و قلنبهاش فشار میآورد. حتی به ذهنش رسید که کمربندش را هم شل کند؛ ولی با خودش فکر کرد که حامل پیامی از اعلی حضرت است و بایدخودش را همین طور شقّ و رق نگه دارد. (ص۲۹)
جرأت نگاه کردن به چشمهای امام را نداشت. برای همین چشم دوخت به دستهای امام و با عجله جملاتی که چند بار برای خودش تکرار کرده بود، به زبان آورد:
-«من از طرف اعلی حضرت مأمورم به شما ابلاغ کنم که اگر شما بخواهید امروز در مدرسه فیضه سخنرانی بفرمایید، کماندوها را به مدرسه میریزیم و آنجا را دوباره به خاک و خون میکشیم، آتش میزنیم و مردم را به گلوله میبندیم.»
بعد آب دهانش را قورت داد. کمی سرش را بالا آورد و به صورت امام نگاه کرد. امام بی اینکه خم به ابرویش بیاورد، حتّی نگاهش هم نکرد و فقط به مردم عزادار نگاه کرد و بدون معطلی جواب داد: « ما هم به کماندوهایمان دستور میدهیم که فرستادگان اعلی حضرت را ادب کنند.» (ص۳۲)
یحیی افتادن دو تا از زنها را دید. بعد سیدحسین رومه فروش را هم شناخت که تیر بدنش را سوراخ کرده بود و روی زمین افتاده بود. مردم هجوم میبردند و جلو میرفتند و از گلولهها نمیترسیدند. انگار با افتادن هر نفر روی زمین، جمعیّت جان تازهای میگرفت و جلوتر میرفت. (ص۸۵)
مطالب بیشتر:
بیکتابی / محمدرضا شرفی خبوشان
درباره این سایت