معرفی کوتاه:
داستانی بلند از ماجرای یک سرگرد که میخواهد از اسیرها اعتراف بگیرد. عمده داستان با گفتگو جلو میرود که مهارت بالای نویسنده را میرساند. این کتاب توسط انتشارات نیروی زمینی ارتش در سال ۱۳۷۲ به چاپ رسیده است.
بخشی از کتاب:
در خیلی زود باز شد و ستوان با سینی آمد تو. توی سینی لیوانی پر از یخ بود و یک بطر ماءالشعیر. گذاشتش جلوی سرگرد، روی میز. در ماءالشعیر را باز کرد ریخت تو لیوان. یخها توی لیوان بالا و پایین رفتند و کف سفیدی روی لیوان آمد. (ص۳۲)
سرگرد توی شیشه روی میزش خیره شده بود به موهاش: « خیلی چیزها.»
موهاش بد جوری سفید شده بود.
-« تو موهاتو رنگ نمیزنی؟ » .
سرگرد توی شیشه موهای بغل سرش را با دست مرتب کرد و گفت: « نگفتی! » (ص۴۰)
مرد نگاه میکرد به لیوان. یخ آب شده بود. همه این چیزها را در خواب دیده بود. میدانست وقتی یخها آب شوند، حکم مرگش را بش میدهند. (ص۵۳)
من ده دقیقه وقت دارم فکر کنم و کلی فکر دارن . تو چی؟ تو می خوای این همه سالو به چی فکر کنی؟ (ص۵۴)
انسان گاه از خودش دور میشود. آن قدر دور که دلش برای خودش تنگ میشود. در به در دنبال خودش میگردد. زاویههای پنهان روحش را میکاود و باز خودش را نمییابد. به هر کس که میرسد، سراغ خودش را میگیرد. کسی نمیشناسدش، هیچ کس نمیشناسدش. (ص۷۵)
مطالب بیشتر:
بیست و هشت اشتباه نویسندگان - جودی دلتون
روی ماه خداوند را ببوس! - مصطفی مستور
چراغها را من خاموش میکنم / زویا پیرزاد
درباره این سایت