معرفی کوتاه:
خاطرات خوابگاهی دانشجوی دکترا در فرانسه که به خاطر حجاب و دست ندادن به مردها ، کانون توجه شده است و به عنوان یک زن نمونه ایرانی و اسلامی ، سفیر فرهنگی کشورش میشود البته با افتخار. این کتاب ارزشمند توسط انتشارات سوره مهر به چاپ شصت و هفتم رسیده است.
رهبر معظم انقلاب در یکی از دیدارها فرمودند: کتاب خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانمهایتان بخوانند.
جملاتی زیبا و اثرگذار از کتاب:
همون قدر بلند که نائل حرفش رو زد، جواب دادم: « دین اسلام میگه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید. من امبروژا رو دوست دارم، چون من رو به یاد خدا میندازه، چون خدا دوستش داره، چون خدا رو دوست داره، و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه. » . امبروژا (دختر آمریکایی) سرش رو آورد جلو. یه لایه اشک توی چشماش بود. آروم ازم پرسید: « اینی رو که گفتی واقعا دین اسلام گفته؟ »
-«آره من دروغ نگفتم.» (ص۵۳)
بغلم کرد. اشکاش روی مقنعهام میریخت. کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب. یه نفر این گوشه اتوبان برای خدا گریه میکرد؛ کاری غیرمعمولتر و غریبتر. چه حالی شدم! بغلش کردم. باهاش به خدا متوسل شدم. باهاش گریه کردم.گفتم: « اشکای فرشتهها روی صورت تو چی کار میکنه دختر مسلمون؟! » سرش رو بلند کرد. نگاهم کرد. گفتم: « اسلام یعنی تسلیم بودن در برابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی! » از پشت چشمههای چشماش خندید. (ص۹۳)
ژولی ، بعد از محمد، با همه خداحافظی کرد. وقتی به من رسید محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: « ممنوم ازت که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی! » درست متوجه موضعش نشدم. گفتم: « دین من چنین اجازهای نمیده؛ و گرنه تو که میدونی نامزد تو برای من هم محترمه. » همون طور که چشماش برق میزد گفت: « می دونم. میدونم. ممنون. » شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد: « میدونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم . » . امبروژا حرفاش رو شنید. حس میکنم به شدت به فکر فرو رفت. (ص۱۶۳)
خدا خودش کلید رو رو کرد. صفحه را باز کردم. بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن .شاید ده خطی خوندم که متوجه شدم جیک نمیزنه؛ نه صدایی، نه خندهای ، نه تی. یه دفعه دستش رو گرفت سمت من و گفت: « بده ببینم این کتاب رو . تو اصلا نمیتونی بفهمی اون چیه! » . ریاض دعا رو بلند بلند میخوند و سر ت میداد: « یا الهی و سیدی و مولای و ربی . صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک . » نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه میکرد؛ مثل یه بچه کوچک، سرش رو گذاشت روی میز. یه کم حسودیم شد. (ص۱۷۳)
یه کم فکر کرد و پرسید: « یعنی اگه رنگ لباس تو توجه مردی رو جلب کنه، تو اون لباس رو نمیپوشی؟! » گفتم: « اگه از حد متعارف خارج بشه، نه! نمیپوشم. »
-چرا؟!
-چون باید همهمون آرامش و راحتی نسبی داشته باشیم، وقتی توی اجتماعیم. من در امان باشم و بدونم من رو فقط با وجهه انسانی من میبینن. آقایون بتونن متمرکز بشن روی کارشون و خانوما مسابقه جلب توجه راه نندازن. همسر اون آقایون هم در آرامش باشن و بدونن خانومی در حال رقابت با اونا نیست.
نگاه تحسین آمیزی کرد و گفت: « خیلی منطقیه. آفرین بر اسلام! » (ص۱۸۹)
درباره این سایت