معرفی کوتاه کتاب:

این کتاب روزنوشت‌های انتقال ضریح امام حسین علیه السلام از قم به کربلاست. انتشارت سوره مهر تاکنون هفت بار این کتاب زیبا و تأثیرگذار را در ۳۳۱ صفحه به چاپ رسانده است. سیزدهمین پویش مطالعاتی روشنا همین روزها روی این کتاب در حال برگزاری است. تقریظ مقام معظم رهبری بر این کتاب روح و روان هر انسانی را به وجد می‌آورد.

جملاتی زیبا از کتاب:

بعضی از مردم گل در دست داشتند و وقتی ضریح می‌رسید به آن‌ها، گل‌ها را پرت می‌کردند سمت آن. بعضی هم شکلات پخش می‌کردند. همان روزها کاروانی هم از کربلا رفت سمت کوفه که مردم سمت آن‌ها سنگ پرت می‌کردند.(ص۳۶)

در جایی، تریلی را متوقف کردند و گوسفندی قربانی کردند. خون گوسفند که جاری شد حاج محمود زد زیر گریه. آرام گفت: « روز عاشورا حجت خدا را همین‌طوری سر بریدند.»

رضا، از پنجره، به کسی که گوسفند را قربانی کرد گفت: « زبان‌بسته را چرا اذیت کردی؟ خُب چاقویت را تیز می‌کردی! » (ص۸۹)

حجت گفت: « یک نفر دستم را محکم گرفته بود و می‌کشید، تا بیاید بالا.» گفتم: « آخ دستم کنده شد.» یارو با خونسردی گفت: « جانت فدای امام حسین علیه السلام بشود، دست که چیزی نیست! » (ص۱۵۲)

پسری ده ، دوازده ساله تنها پشت یک وانت کنار جاده ایستاده بود. چون دور وانت را زن‌ها گرفته بودند، نمی‌توانست پیاد شود. موهایش گِلی بود. به سر و سینه می‌زد و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. (ص۱۶۲)

مجتبی قانونی هم کسی را هل داده بود که نیاید روی تریلی. جوان از پایین گفته بود: « حیف که آدمِ امام حسین علیه السلام هستید، والّا می‌کشتیمتان!» (ص۱۶۶)

کمی که جلوتر رفتیم دو رودخانه در دزفول جاری بود، یک دز، در بستر همیشگی‌اش، یکی هم رودخانه مردم، در خیابان کنار دز و به موازات آن. (ص۱۹۲)

یاد حرف آن بنده‌خدا افتادم که وقتی ازش پرسیدند از اینکه ضریح را می‌سازید چه حسی دارید؟ گفته بود: « ما ضریح را نمی‌سازیم، ضریح ما را می‌سازد.» گفتم: « سردار ما ضریح را نیاورده‌ایم، ضریح ما را آورده و دارد می‌برد.» (ص۲۲۲)

گفتم: « راستی سعید، تو خجالت نکشیدی سردار ماساژت داد؟» گفت: « به خاطر ماساژ نه! ولی وقتی دستم را بوسید، خجالت کشیدم! » (ص۲۲۷)

تمام جاده پر بود از پرچم، کوچک و بزرگ، رنگ و وارنگ. روی یکی از پرچم‌ها مطلب قشنگی نوشته شده بود:

یا حسین لک عهدا بالوفا

قبرک فی قلبی لا فی کربلا  (ص۲۷۴)

پسر جوانی سماجت می‌کرد. گفتم: « پسرجان ول کن الان زمین می‌خوری. » پسر که فهمید دیر یا زود باید تریلی را رها کند به من گفت: « ببین من فرشادم، من را به اسم دعا کن کربلا.» بعد تریلی را ول کرد. داشتیم دور می‌شدیم که داد زد: « فرشاد . یادت نره. » همان جا نشست به گریه و کف دستش را کوبید زمین. دور می‌شدیم و فرشاد نشسته بود کنار جاده. من هم نشستم پشت تریلی به گریه. حاضر بودم همه چیزم را بدهم جایم را با فرشاد، جوان نهرمیانی، عوض کنم. (ص۱۴۰)

متن تقریظ مقام معظم رهبری را در ادامه بخوانید:  

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مرجع به روز و تخصصی سئو "زنانگی های یک زن" شلوار خدمات تهویه مطبوع مفید معمار صیدِ شعر Shelby شرکت ایزوگام هیرمان دلیجان مینو گرافیک پرسش مهر99-98